سلام,دختری ۲۲ساله هستم. تقریبا ۲سال هست که در دانشگاه با پسری اشنا شدم ,اوایل یعنی یک سال اول باهاش خیلی سرد برخورد کردم.خودم متوجه رفتارهای سردم نمیشدم ولی اون رو می آزرد, ولی اون هرروز بیشتر بهم وابسته میشد,من حتی بهش یه کلمه محبت امیز نمیگفتم.اون دوست داشت بهش بگم دوستت دارم و این چیزا,,ولی من تا به حال با کسی اونجوری صحبت نکرده بودم سختم بود که بگم, کلا رفتارم با همه یکسان بود,این چیزا رو الان فهمیدم,,اون خیلی باهام صحبت میکرد, ادم اکتیوی بود دوست داشت منم فعالیت داشته باشم, دوستی خیلی خوبی بود, بهم گفت باید کلاس زبان ثبت نام کنی منم کردم,گفت برو باشگاه, رفتم,, البته مخالف بودم یه خورده چون من در اون شهر که مشهد بود دانشجو بودم و این کلاس رفتنا خرجم رو میبرد بالا, اما روم نمیشد بهش بگم.. کلا خیلی کمرو بودم,,ساکت بودم همش.. بعد از یک ماه از دوستیمون اجازه دادم باهم بریم بیرون,,واقعا سختم بود. بیرون رفتنا هم بیشتر اون حرف میزد,,,من واقعا نمدونستم چی بگم,,حرفی برای گفتن نداشتم..نه اینکه کلا ساکت باشماا ولی کم حرف میزدم..ولی اون خیلی دوست داشت من سر حرف رو باز کنم,نظرمو بگم,
کلا باهام خوب بود,حواسش بهم بود همیشه,,اهل سو استفاده نبود,,اگه اونجوری بود دیگه باهاش.نمیموندم..کم کم طوری شد اس دادناش کم شد کمتر میومد ببینتم,,بهش اعتراض کردم گفت یک بارم تو بیا سمتم.. دیدم راست میگه,,تغییر کردم..باهاش خیلیبهتر شدم..الان همه چی خوبه اما یه چیزایی منو اذیت میکنه..این اقا سه تا خواهر داره..هیچوقت تا به حال توی این دوسال باهام دعوایی نکرده که بخواد فحش بده یا بد دهنی کنه..کلا ادمی هست که برای هرکارش دلیل و منطق داره..اگه بحثی بینمون پیش بیاد فقط میخواد منطقی حلش کنه..راستش بعضی وقتا پیشش کم میارم..برعکس منه,,خیلی خوب میتونه صحبت کنه..خیلی خوب میتونه برای کارهاش دلیل و منطق ردیف کنه,,اینکه گفتم سه تا خواهر داره,میخواستم بگم بعضی وقتا با زبون بی زبونی یه طوری بهم میفهمونه خواهرای من خیلی زرنگن و مثل یه مرد از پس همه برمیان,, تو خیلی سوسولی.. من تو خونه خودمون هم همیشه اروم و ساکت بودم.. جواب کسی رو نمیدم..بهم میگه بعضی وقتا کارم اشتباه هست ولی میتونم تورو یک جوری قانع کنم که کار تورو اشتباه جلوه بدم..این اعتراف خودشه.. کلا دلم میخواد بتونم بعضی وقتا که ناراحتم ازش بتونم جوابشو بدم.چون اون همش یه طوری منو مقصر میکنه منم ساکت میشم.. قصد اون ازدواج با منه رفتاراش خوبه.خیلی سختمه که بخوام یک عمر مشهد و دور از خانوادم زندگی کنم ولی اون میگه هروقت دلت گرفت میبرمت خونتون,,میدونم که نمیشه..هرچند ماه شاید خانوادمو ببینم,,حالا این به کنار نمیدونم اونجا چطوری باشم,,کلا خانواده ای رو داری هستن.برعکس من..نمیدونم میتونم از پسشون بربیام یا نه. مادرم مخالفه. خودمم الان خیلی دوسش دارم,,خوب و مهربونه,بامسؤلیته,کاریه,خا واده دوسته,اهل دود این چیزا نیست,ولی فقط همینایی که گفتممنو ازار میده,دوس دارم منم مث خودش بتونم حرفمو سبز کنم,خوستگار که میاد همش میاد جلو چشام,,دست خودم نیست همه رو باهاش مقایسه میکنم.